عشق تو آغــــــــــاز و پـایــان دل است
عشق تو دریای غـــــم را ساحل است
کبوتر های کربلا ؛ مهمون های حسین بر گشتند و ما میزبان عطر و بوی کربلا هستیم .
بوی مظلومیتش را از عطر غباری که بر تن زوارش نشسته بود حس کردم ...
عجب صبری داره خاک این سرزمین ! انگار در طالعش درد و رنج و صبر را مهر کرده اند.
خاک کربلا صحنه ی نمایش تراژدی ترین واقعه ی تاریخ شد و با آن همه درد دم نزد ، اشک نریخت ، به فرات نفرین نکرد ؛ فقط جسم بی جان کبوتران آسمانی اش را در آغوش داغ شن های بیقرارش کشید و با باد روان شد .
یقین دارم که ذره ای از آن خاک در این سرزمین باقی نمانده است می دانم که خاک نیز بعد از حسین و فرزندانش تاب ماندن نداشت و آن دیار را ترک کرد و از نامحرمان و بد عهدان و نارفیقان حذر کرد و گذر .
رفت سویی دیگر ، در کنار فراتی دیگر ؛ رنگ سبز به تن کرد و محرم سرّش لاله های سرخی بودند که برنخاسته واژگون گشتند.
در عجبم از زمینی که ؛ از آن مهر می سازند و به سجاده ها می آورند ! در حالی که خاکش سالیان درازی است که بستر خویش را ترک کرده است !!!
و من در تردیدم که ؛ بر تربت کدام خاک سجده می کنم ؟
پی نوشت :
از خود می پرسم اگر در آن زمان آن جنگ اتفاق نیفتاده بود ؛ امروز برای دیدن سرزمینی که نطفه ی دروغ گویان و سست عهدان در آن بسته شده ، شوقی وجود داشت ؟
شاید هم پسر رفت تا پدر تنها نماند و در غم و رنج تنهایی پدر سهیم شود .
هیچ وقت از این قوم خوشم نیامد چه آن وقت که در کلاس و کتاب تاریخ وصف بد عهدی شان را با پدر و پسر و پسر پسر خواندم ؛ چه آن زمان که هشت سال از عمر و جوانیم فنای آتشی شد که برای روشن کردن آن هزار و یک اما و اگر و برای خاموشی اش هزاران دلیل و بهانه وجود داشت!
که اگر می خواستند خاموش می شد ! غرور و تعصب نا به جا و جهالت و عدم غایت اندیشی ؛ هیزم آتشی شد که بسوزد و بسوزاند.
دفاع مقدس ! گره ای که می شد با سر انگشت تدبیر و تعقل و گذشت بازش کرد.
در نامه ای که شخص معتبری برای امام نوشته بود خواندم " تا تنور داغ است و همه حاضرند میانجگری کنند و غرامت جنگ را بپردازند و جنگ به نفع ما تمام شود رضایت دهید تا جنگ را تمام کنیم ." اما مخالفت مدعیان و همه چیز دانان ؛ پیروزی را به لشگر امام زمان و امداد غیبی واگذار کرد ! هشت سال کش و قوس ! و بالاخره کار به قبول قطعنامه ی 598 کشید و باقی ماجرا ...
و آن چه برای ما به جا ماند مزارهای خالی و بی اعتمادی و انزجار و خستگی و ناباوری بود و هزار و یک سوال بی جواب!